اولین چیزی که در هنر شاگردی کردن اهمیت دارد، بحث مود ذهنی ما در مواجهه با محیط است. ذهن ما معمولاً در دو بعد مختلف فعالیت میکند:
- بعد دریافت
- بعد تحلیل
بعد دریافت: شاید بهترین نمونه برای این بعد، زمانی باشد که کسی برای ما قصهای میخواند و ما در حال گوش دادن هستیم. مثلاً وقتی یک نمایشنامه در رادیو پخش میشود یا وقتی که در تئاتر نشستهایم و به نمایش نگاه میکنیم. در این حالت، ذهن فقط صحنهها را یکی پس از دیگری دریافت میکند و این صحنهها انباشته میشوند. به این ترتیب، داستان شکل میگیرد و ما این روایت را دریافت میکنیم.
بعد تحلیل: هر بسته جدیدی که به مغز ما میرسد، ابتدا با گاردی از طرف ذهن مورد تحلیل قرار میگیرد. ذهن سعی میکند این اطلاعات را با دانستهها، اصول، باورها، تجربیات، شنیدهها و دیدههای قبلی خود مقایسه کند. حاصل این مقایسه تمام تجربیات او از لحظه تولد تا کنون است. در نهایت، ذهن تصمیم میگیرد که آیا این اطلاعات را بپذیرد یا رد کند.
اگر میخواهید درک بهتری از بعد تحلیل داشته باشید، به نظر من، مصاحبه شغلی مثال خوبی است. شما به عنوان مصاحبه شونده در حال نشستن و پاسخ دادن به سوالات هستید. به جای اینکه فقط به سوالات پاسخ دهید، ذهن شما در حال تحلیل است:
- «چرا باید فقط دریافت کنم؟»
- «چه نتیجهای از این سوال میخواهند؟»
- «آیا واقعاً این اطلاعات لازم است یا قصد دارند من را اذیت کنند؟»
ذهن به شدت در حالت تحلیلی قرار دارد. حتی مصاحبهکننده نیز در این حالت است:
- «چرا این سوال را پرسیدم؟»
- «چرا رزومهاش را اینگونه ارائه کرد؟»
- «چرا به جای توضیح بیشتر، گفت که این را یک بار نوشته است؟»
تمام ذهن طرفین در حالت تحلیل است تا ببینند چه اطلاعاتی را میتوانند استخراج کنند و چه نتیجههایی میتوانند بگیرند.
شاید بتوان گوش دادن عاشقانه و آگاهانه به یک نمایشنامه رادیویی را در یک سر طیف به عنوان حالت دریافت در نظر گرفت و شرکت در یک مصاحبه شغلی را در سر دیگر این طیف به عنوان حالت تحلیل.
شاگردی کردن بخش زیادی از هنر یادگیری ما را تشکیل میدهد. به همین دلیل، حواستان به این نکته باشد.
همانطور که در ابتدای فایل صوتی به رابطه بین استاد و شاگرد اشاره شد، به مفاهیم قدیمیای که از زمانهای دور داشتیم، پرداخته شده است. هنرهایی که به نظر میرسد در شرایط جدید و دنیای مدرن به تدریج فراموش میشوند یا فهم ما از شاگردی کردن دچار دگرگونی شده است. یکی از داشتههای بسیار قدیمی ما، همین هنر شاگردی کردن است.
ما در فرهنگ و کشور خود، با این روش علم را قرنها توسعه دادهایم و همینطور صنعتمان را نیز. این رابطه استاد و شاگردی که از دیرباز به آن اشاره شده، شاید بنای توسعه فرهنگی، علمی و صنعتی ما بوده است. اما در دوران جدید، عدهای از ما به شیوهای مدرن و بدون تجربه سنتی روی آوردهایم و تمام آن روشها و تجربیات را کنار گذاشتهایم.
این شیوه، آن نگاه و فرآیند یادگیری قدیمی را کهنه و بیفایده میدانیم. در عین حال، عدهای دیگر همچنان در فضای سنتی و کهنه گرفتار ماندهاند و به بازی خطرناک مراد و مریدی دچار شدهاند. در این میان، آن چیزی که از گذشته ما به ارث نرسیده یا در حال متروکه شدن است، همان “رابطه استاد و شاگردی” است. این رابطهای است که هزاران سال صنعت، فرهنگ و علم ما را پیش برده است.
امروز به نظر میرسد که این مفهوم برای ما چندان آشنا نیست و اگر هم باشد، نقشی در زندگی روزمرهمان، در محیط مدارس، جامعه دانشگاهی و میان افراد اهل مطالعه ندارد. به نظرم این مسئله صحیح نیست، زیرا واقعیت این است که برای یادگیری هنر مذاکره و بسیاری از دیگر مباحث، شاگردی کردن ضروری است و باید بگویم که در دنیای امروز و فرهنگ امروز ما، این هنر کمیاب شده است.
در ادامه، با ذکر یک مثال قدیمی و معروف، به قضیه کوزهگری و رابطه استاد و شاگرد در این زمینه میپردازیم. سوالی که باید به آن پاسخ دهیم این است که: «امروز اگر بخواهیم آن استعاره را وارد زندگیمان کنیم، با خاک دانش و علم جدید چگونه باید کوزه بسازیم؟» یا اگر کسانی را میبینیم که کوزهگری را به خوبی میدانند و با خاک علم و دانش، کوزههای خوب میسازند، ما چگونه باید از آنها یاد بگیریم تا بتوانیم مانند آنها و حتی بهتر از آنها این هنر را ادامه دهیم و توسعه دهیم؟
چرا که به نظر میرسد کسانی که برای این کار وقت و انرژی صرف نمیکنند، به دردسر میافتند و بسیاری از ما اکنون در چنین وضعیتی قرار داریم. به جای اینکه بتوانیم با خاک دانش کوزههای جدید بسازیم، در تلاشیم با خاکی که در اختیار داریم، مقبرههای باشکوهتری برای نیاکانمان بسازیم.
به این ترتیب، در ابتدای فایل صوتی به این اشاره شد که در طول بحث، “گوشه ذهنتان تصویر استاد کاری را داشته باشید که کنار کوره ایستاده و در حال حرارت دادن کوزهای است یا در حال شکلدهی به آن است. شاگردی که در کنار او نشسته، کار را تماشا میکند و سعی دارد کمک کند. این تصویر را همواره در ذهنتان نگه دارید.”
در این حالت، استاد کوزه را برمیدارد و شاگرد نیز به او نگاه میکند و فکر میکند که باید این کار را انجام دهد.
آب را کم بریزد و میگوید: «لابد همینطور است، باید کم ریخت.» اگر زیاد بریزد، میگوید: «لابد اصل قضیه همین است.» هیچ وقت به این فکر نمیکند که شاید آب کم بود و به همین دلیل کم ریخت، یا شاید دستش تکان خورد و زیاد ریخت. اصلاً این سوال مطرح نمیشود.
این روند ادامه پیدا میکند و تعبیر «فوت آخر» به نوعی اشاره دارد به اینکه هرچقدر هم بایستم و در حالت دریافت باشم، ممکن است هنوز ظرافتهایی وجود داشته باشد که از چشمم دور مانده باشد. به همین دلیل، در فضای شاگردی، کسانی که شانس، فرصت و نعمت تجربه شاگردی کردن را دارند، بیشتر در فضاهای کارگاهی دیده میشوند.
در ادامه، با اشاره به ادبیات مدرن مدیریتی، باید بگوییم که: “آن چیزی که در کارگاهها اتفاق میافتد، عقده نیست؛ بست پرکتیس (Best Practice).” نسلها به نسل دیگر منتقل میشود و بعد از صدها سال، یاد میگیریم که با این شیوه میتوانیم بهطور عمیق و بسیار کاربردی به طرف مقابل یاد بدهیم.
چون کارگاه، دانشگاه نیست که من مدرک بفروشم و شما با کاغذ من خوشبخت شوید. کارگاه خروجی میخواهد. استادکار میداند که یک روز باید کار را کنار بگذارد، روزی در خانه بماند و بازنشسته شود. در اینجا، شما باید کار کنید. در رابطه بین دانشگاه و دانشجو، جیب من و جیب تو به هم گره خورده است. اما در کارگاه، آینده من به آینده تو گره خورده است.
به همین دلیل، ما میبینیم که «بست پرکتیس» کارگاهی با «بست پرکتیس» و روشهای حرفهای که در دانشگاهها و مؤسسات آموزش عالی به کار گرفته میشود، از زمین تا آسمان فرق دارد.
اگر بخواهیم این مفهوم را در کارگاه کوزهگری تحلیل کنیم، میشود: «همان شاگردی که روز دوم آمده و هی میپرسد: ببخشید، چرا دسته این کوزه کمی کم است؟» یا «چرا این دسته را پایینتر وصل نکردیم؟» یا «آیا گلوی این کوزه به نظرتان کمی دفرمه نیست؟» و «فکر نمیکنید این کمی تپلتر میشد بهتر بود؟»
با ادبیات امروز، شاید بگوید: «ببخشید استاد، من میدانم شما سالها کار کردهاید، ولی با احترام، پیشنهادی برای بهبود دارم.» این موضوع تحلیل میشود. آیا معنا این است که هر کوزهای که آنجا درست میشود، درست است؟ نه. شاگرد خود را در اوایل کار در موزه نمیبیند که اظهار نظر کند. شاید سالها در ذهنش بماند که یک روز اگر پشت این کوره ایستاد، کار دیگری انجام خواهد داد. اما این تصویر به تدریج و آرامآرام در ذهنش شکل میگیرد و پررنگتر میشود.
واقعیت این است که قطعاً فضای مجازی، تکنولوژی دیجیتال و شبکههای اجتماعی، اگر نگوییم بزرگترین نقش را دارند، باید بگوییم یکی از بزرگترین نقشها را در از بین بردن و تضعیف این فضا ایفا کردهاند.
همچنین، کامنت گذاشتن مثلاً زیر پستی که نقل از ارسطو است، به توهین تلقی میشود. با این سوال که آیا ذات این کار توهینآمیز نیست؟
همین که به مقامی رسیدم که اسکرول میکنم رو موبایلم و از جمله ارسطو رد میشود، باید خدا را شاکر باشم. تازه نمیگویم نقد کنیم یا نکنیم؛ تایید هم غلط است. با این مثال:
اگر به جواهرفروشی بروم و مثلاً یک اوستاکار بگوید این نگین اصل است، من نباید بگویم بله؛ چون این کار خودم را مسخره کردهام. من نمیتوانم بگویم بله یا خیر، باید بگویم ممنون که به من گفتید این اصله. من فقط در موزه دریافتم که فرهنگ به گونهای از بین رفته که ما حتی احساس خجالت نمیکنیم.
طرف میگوید ارسطو این را گفته و ما قلب میگذاریم، انگار که حرف خوبی زده و من دوستش داشتم. همین که ما تایید میکنیم، شرمآور است در فرهنگ شاگردی، چون نشان میدهد خود را در موقعیتی میبینیم که حق داریم تایید کنیم و حتی میتوانیم تکذیب هم بکنیم.
اگر کسی کامنتی میگذارد، باید کسی باشد که بگوید من علاوه بر این جمله، شانس، اقبال، شعور و درک را داشتهام که تمام آن کتاب یا کتابهای مرتبط با این فضا یا این نویسنده را مطالعه کردهام. اکنون احساس میکنم این تک جملهای که شما از «جمهور» افلاطون آوردید، منعکسکننده تمام نگاه افلاطون نیست، زیرا در آنجا جملات دیگری هست که شاید در کنار این، معنای متفاوتی ایجاد کند؛ این میشود چیزی از جنس شاگردی کردن.
آیا من در مقامی هستم که اصلاً حضور فعال داشته باشم؟ منفعل بودن همیشه منفی نیست. بعضی وقتها انفعال ناشی از درک و شعور است.
ما خیلی وقت است وقتی در طبیعت وایمیایستیم، عظمت طبیعت به ما دیکته میکند که فقط سکوت کن و نگاه کن. این صدا، هر حرفی بزنی، حتی اگر از زیباییاش بگویی، آن را زشت میکنی. نباید آن پاکی و خلوص سادهبودن آن صدا آلوده به تو شود؛ تو فقط با سکوت اعلام میکنی که عظمت و زیبایی آن صدا را فهمیدهای.
این مسئله در فضای کار، محیط کارگاهی و فضای دانشگاهی نیازمند شاگردی کردن است که کمتر دیده میشود و حداقل میتوان گفت ارج و قربی ندارد. اگر کسی هم این کار را انجام دهد، ما اصلاً نمیفهمیمش و نمیبینیمش.
شایسته تحصیل نیست اگر کسی اینطور عمل کند. میبینیم که در دانشگاه، استاد دارد صحبت میکند و من اصلاً کاری ندارم استاد چه میگوید. شما خودتان میدانید که در کشور، افراد زیادی هستند که به اندازه من منتقد دانشگاه و نظام دانشگاهی و استادهای دانشگاه بودهاند.
من آن حرف را با همه پیشینهام میزنم. هر کسی از آن استاد، هر درجهای از سواد را داشته باشد، به هر حال او در زندگیاش مسیری را رفته که امروز پای تخته است و من مسیری را رفتهام که لازم دارم صندلیام را روبروی او بگذارم.
یا درگیر مدرک هستی یا درگیر علمش یا هر چیز دیگر. تو در موضع ضعفی هستی و خیلی باید بدویی تا بتوانی جای آن آدم آنجا بایستی. هر کسی که هست، دارد صحبت میکند و وسطش من تبلت را درمیآورم و سرچ میکنم ببینم تاریخ فلان دانشمند را درست گفته، تلفظ این اسم را درست گفت یا آن تئوری که میگوید واقعاً همینه یا فلان کتاب در آن تاریخ چاپ شده است.
ذات این کار من را به حالت تحلیلی میبرد. اگر به فرض اینطور نباشد، حتی استادی دارم که معتقدم در زمینهای که درس میدهد، صاحبنظر نیست. استادی که به هر دلیلی در آن نقطه قرار گرفته است. من اگر حتی در اصل درس نمیتوانم چیزی یاد بگیرم، فضایی که برای تمرین شاگردی کردن هست، نباید از دست برود.
آن فضا فضایی است که باید دفترم را بگشایم، کاغذ را پهن کنم و تسلیم استاد باشم؛ چون میخواهد من را در یک مسیری ببرد. میگویم اصلاً کاری ندارم که مسیر غلط است یا درست، خوب است یا بد. کلاس که تمام شد یا شاید حتی ترم که تمام شد، برمیگردم و خلوت میکنم با خودم، جزوههای استاد را مرور میکنم، منابع را میبینم. آن موقع است که فکر میکنم چه از کلاس گیرم آمده، چه گیرم نیامده، چه چیزهایی درست گفته شده و چه چیزهایی نادرست.
آموختههای من در داخل کلاس چه بود و آموختههای من در حاشیه کلاس چه بود. حرفهای استاد مستقیماً چه مطالبی را مطرح کرد و چه تداعیهایی را در ذهن من ایجاد کرد. خیلی وقتها در کلاسها، جلسهها، مهمانیها، کتابها و فیلمها، هنر استاد، هنر صاحبخانه، و هنر نویسنده و کارگردان است که برای ما یک فضا میسازند.
مغز ما وقتی در فضایی خاص قرار میگیرد، به چیزهای دیگر فکر نمیکند. گاهی اوقات، یک موسیقی خوب میتواند به شما کمک کند تا یک مسئله ریاضی را حل کنید. یا شاید یک فیلم زیبا ببینید که موضوعش به کلی متفاوت است، اما در حین تماشای آن، چالشهای عاطفیتان حل میشود.
اما همه اینها در حالت دریافت اتفاق میافتد، نه در حالت تحلیل.
حالت تحلیل شبیه جنگجویی است که سپر و نیزه به دست دارد و به میدان جنگ میرود، در حالی که حالت دریافت به آدمی تعلق دارد که نشسته و در یک نمایش به تماشای آنچه هزاران سال است انسانها یاد گرفتهاند، میپردازد. شکل کهن داستانگویی، روایتگران کنار آتش بودهاند و ما که در غار نشسته بودیم، شکل مدرنش دیدن تئاتر، نمایش، فیلم، خواندن کتاب یا رفتن به کلاس است.
هرچند بارها تأکید کردهام که وقتی از حالت دریافت و هنر شاگردی صحبت میکنم، تنها به انسانها یا کتابها و دانشمندان اشاره نمیکنم، طبیعت نیز همینطور است. این روزها ما آنقدر از محیط اطرافمان دور شدهایم که وقتی وارد یک دشت یا مکان زیبایی میشویم، به جای آنکه از زیبایی آن لذت ببریم، اولین جملهمان این است که «اینجا ازش عکس خوبی درنمیاد، برویم جای دیگری.»
بخشی از تاریخ و جغرافیا که در قالب یک منظره، درخت و سنگ در برابر ماست، میلیونها سال تاریخ و کیلومترها جغرافیا را به تصویر میکشد. اما به خاطر اینکه در قاب اینستاگرام ممکن است شدت نورش کافی نباشد یا تنوع رنگش کافی نباشد، یا شبیه یک عکس کلیشهای باشد که دیگران دیدهاند، آن را رد میکنیم. اینجا هم حالت تحلیل است، نه حالت دریافت. حالت دریافت، زمانی است که شما یک ساعت در آنجا میمانید تا ببینید چه خبر است، اینجا چه چیزی هست و چه چیزی نیست، چه صداهایی به گوش میرسد و چه تصاویری وجود دارد.
جریان باد، درختان، و جزئیات دیگر. اگر با خود صادق باشیم، میبینیم که شاید مدتهاست چنین حالتی را بهطور جدی و طولانی تجربه نکردهایم. انسان به تسلیم شدن و دل سپردن به طبیعت و صداهای موسیقی نیاز دارد. ما به دیدن فیلمی نیاز داریم که دکمه فوروارد نداشته باشد، و به گوش دادن به موسیقی که دکمه نکست نداشته باشد، تا بتوانیم تسلیم صدا و تصویر آن شویم.
متأسفانه، این فرصت نه تنها از سوی دنیای مدرن از ما گرفته شده، بلکه خود ما نیز به طور مداوم آن را از دست میدهیم. ما حقوق بدیهی و ضروریات قطعی خود را نادیده میگیریم و به همین خاطر، ذهنمان تبدیل به ذهن تحلیلگر میشود؛ ذهنی که نه تنها در طول روز آرامش را تجربه نمیکند، بلکه حتی در خواب نیز نمیتواند آرام باشد. ما مجبوریم دارو مصرف کنیم تا بتوانیم لحظاتی از ذهنمان را به حالت منفعل برسانیم، زیرا این ذهن تحلیلگر هرگز یاد نگرفته که از این حالت لذت ببرد.
به نظر میرسد ما در مقایسه با انسانهای قدیمی، حتی انسانهایی که صد سال پیش بودند، باید تلاش بیشتری برای دستیابی به این تجربیات انجام دهیم. اگر کسی در گذشته به ماهیگیری میپرداخت، خودبهخود مجبور بود در حالت دریافت قرار گیرد؛ نشستن، خلوت کردن، و به صدای آب گوش دادن. این حس تکان خوردن نخ و تشخیص آن برای بسیاری از ما، بهویژه در زندگی شهری، دور از دسترس است. و کسانی که به این تجربه دسترسی دارند، ممکن است هزینههای زیادی را متحمل شوند.
این موضوعی که زمانی جزو ضروریات زندگی بود، به حالتی لوکس تبدیل شده است و امروزه برای بسیاری از ما در دسترس نیست. سبک زندگیامان هم بیشتر ما را از این فضا دور میکند.
در ادامه، باید به یک مسئله دیگر در هنر شاگردی اشاره کنیم: قرار گرفتن در معرض جریان پیوسته اطلاعات. دنیای امروز، دنیای بستههای اطلاعاتی است. ما در معرض بارش بستههای اطلاعاتی قرار داریم: از کانالهای تلگرام و واتساپ گرفته تا شبکههای اجتماعی مانند اینستاگرام و فیسبوک. به محض اینکه نگاهی به این محتوا میاندازید، با قطعات اطلاعاتی مواجه میشوید که در یک یا دو خط ارائه میشوند. در توییتر، نماد اطلاعات کوتاه و بریده است. هنوز شروع نکردهاید بخوانید و تمام شدهاید، در حالی که با انبوهی از بستههای اطلاعاتی روبهرو هستید.
مقایسه این حالت با کسی که سه ساعت مینشیند یک فیلم میبیند یا هفت ساعت پیوسته یک رمان را از اول تا آخر میخواند، جالب است. بارش اطلاعات در این دو حالت متفاوت است. این تفاوت شبیه به دو نفری است که یکی زیر باران ایستاده و دیگری پا در رودخانه کرده و عبور جریان آب را حس میکند. تجربهای که از آب در پا کردن در رودخانه به دست میآوریم، کاملاً متفاوت با تجربهای است که از خیس شدن زیر باران داریم.
خیس واقعی همان چیزی است که با پا کردن در آب رودخانه به آرامی تجربه میکنیم. متأسفانه، ما امروز از این نوع خیسی اطلاعات، یعنی پا گذاشتن در دانش و تجربه، کمتر داریم.
بیشتر اگر هم داشته باشیم، در بهترین حالت باران اسیدی با یک عالمه مزخرفات است. شبکههای اجتماعی ما را به فاضلاب محتوا عادت دادهاند، و متأسفانه ذائقه ما چنان به این تعفن عادت کرده که اگر به جایی برویم که فاضلاب محتوا نباشد، حالمان بد میشود. در بهترین حالت، ما بارش بستههای اطلاعاتی را تجربه میکنیم و به همین دلیل، شاید دیگر آن پیوستگی یادگیری را تجربه نکنیم؛ پیوستگیای که فردی احساس میکرد سه ماه، شش ماه یا حتی یک سال در مسیری پیشرفته است.
برای مثال، فردی که دو سال خطاطی میکند و تازه یاد میگیرد که نون بسمالله را چگونه بنویسد، متوجه میشود که در انتهای آن نون، باید قلم را کمی پیچاند تا جوهر بهتر پخش شود. چنین لذتهایی برای بسیاری از ما قابل درک نیست و قابل تصور نیست.
به همین دلیل، اگر دقت کنید، یادگیری از طریق داستانها در بین ما کمرنگ شده است. ما احساس میکنیم قصهگویی و حکایت گفتن، کارهای عجیبی بوده که عدهای قدیم انجام میدادند. در حالی که با ادبیات علمی امروز، میتوان گفت داستانگویی نوعی توارث افقی است.
ما یک نوع ارثبردن عمودی داریم، یعنی والدین یک سری ژن دارند که آموختههای نسلهای قبلی در آن کد شده و به فرزندان منتقل میشود. فرزند این اطلاعات را میگیرد و با فرد دیگری ازدواج کرده و دوباره این میراث را با هم ترکیب میکنند و به نسل بعدی منتقل میشود؛ این توارث عمودی است.
توارث افقی اما از طریق زایش یا آمیزش جنسی نیست، بلکه از طریق آمیزش فکری صورت میگیرد. ما دور هم مینشینیم و با هم حرف میزنیم. بخشی از دانستهها و تجربیاتمان و نگرشهایمان به یکدیگر منتقل میشود.
بگذریم از تمام آن چیزهایی که در تاریخ فیلسوفان گفتهاند: انسان حیوان ناطق است، انسان حیوان منطقی است، انسان حیوانی احساسی است و انسان حیوانی است که میخندد.
شاید یکی از مهمترین شاخصههای علمی انسان بودن این است که انسان حیوانی است که علاوه بر میراث عمودی، میتواند به صورت افقی به موجودات شبیه خودش ارث منتقل کند، بدون آن زایش و آمیزش و بدون انتظار اینکه یک نسل بگذرد تا یک گربهای یا سگی بهتر از مادرش باشد. ما انسانها توانمندی این را داریم که بدون عبور از سد نسلها و زاد و ولد و مرگ و میر، در کنار هم این انتقال را انجام دهیم.
توارث افقی یکی از مهمترین ابزارهایش داستانگویی است. چرا؟ چون وقتی ما داستان نقل میکنیم، حالا داستانی که از رستم و سهراب بگیرید تا کیسهای دانشگاه هاروارد، همه اینها داستاناند و رنج داستان چیز بسیار گستردهای است. من فقط به هفت شهر عشق و قصههای مشابه فکر نمیکنم؛ از سوی دیگر هم نمیخواهم فقط به داستانهای مدرن فکر کنم. هر آنچه از شکل دو دو تا چهار تا در آمده، داستان شده و بسترهایی وجود دارند که در درون این بستر، تجربیات، دانستهها و قوانین منتقل میشوند.
شاگردی کردن بخش عمدهای از این داستانهاست. ما چیزی که از اساتید قدیم، بزرگان دین و تاریخ، فیلسوفها و نویسندگان داریم، عمدتاً داستان است. در بستر یک رویداد، رفتار یا تصمیمی، آن حرف معنا پیدا میکند. شما اگر آن بسته را بردارید، خود آن جمله ممکن است متناقض، بیمعنا یا متعارض با سایر مواضع آن فرد باشد.
این است چیزی که ما داریم از دست میدهیم. شاگردان قدیم پای درس استادشان مینشستند، یک سوال میکردند، جوابی میگرفتند و میرفتند. سه روز بعد، فرد دیگری همان سوال را میپرسید و استاد پاسخ متفاوتی میداد. کمکم این شاگرد فکر میکرد که چقدر جالب است که یک سوال میتواند چندین جواب داشته باشد. برای هر کسی چه جوابی دارد و این به تدریج الگوی ذهنی او را شکل میداد.
دنیای امروز ما نه تنها چنین فرصتهایی را به ما کم میدهد، بلکه ما هم مشتاقش نیستیم و به دنبالش نمیرویم. ما حتی سوال و جواب هم نمیبینیم. ما فقط جواب میبینیم؛ یک تک جمله از فلان فرد یا یک پاراگراف از فلان نویسنده، بدون اینکه بدانیم قبل و بعدش چه بوده و نمیدانیم در پاسخ به چه نیازی، چه خواستهای یا چه سوالی مطرح شده است. خب، چگونه میخواهیم اینها را کشف کنیم؟
ما به نوعی دانشجو شدهایم و به دنبال تکهتکههای دانش هستیم و فکر میکنیم که دانش خاصیتی دارد. در رابطه با مفهوم دقیقتر “طلبه” باید بگویم که از قرنها پیش این مفهوم وجود داشته است. طلب، به معنای شوق و آرزو است. طلبه بودن به تنهایی نشاندهنده شوق برای فهمیدن و کشف دنیا و پیشرفت است. از سوی دیگر، واژه “استیودنت” نیز به همین معنا اشاره دارد. اگر به واژه “ignorance” توجه کنید، میبینید که حریص بودن و شوق داشتن برای فهمیدن، باعث شکلگیری واژه “استیودنت” شده است.
یونیورسیتی به معنای “فهمیدن هستی” است، جایی که قرار بوده همه چیز را درک کنیم. اما نمیدانم چه خدمتی و خیانتی در این تغییرات رخ داد که یونیورسیتی به “دانشگاه” تبدیل شد، جایی که دانش را انبار میکنند و عدهای میآیند و آن را جمعآوری میکنند. به همین خاطر، واژههای “دانشآموز” و “دانشجو” مشخص نیست که از کجا آمدهاند. در حالی که ما در طلب علم بودیم، دنیای جدید به انباری از دانش تبدیل شده است.
امروز به معنای واقعی کلمه دانشجوییم. افرادی که در تلگرام نشسته و به دنبال یک پست کوچک و دو جمله میگردند تا به دانستههایشان بیفزایند. اما واقعاً دانشجو نمیخواستیم. ما نگرش و بینش میخواستیم، نه صرفاً انباشت علم. انباری از دانش به درد نمیخورد، چه در نظام آموزش رسمی و چه در آموزشهای غیررسمی که ما داریم.
به نظر میرسد که لغت “شاگردی” گم شده است. تمام آن میراثی که ما به عنوان هنر یاد دادن و یاد گرفتن داشتیم و قرنها با تکیه بر آن پیشرفت کردهایم، فراموش شده است و به “دانشجو” و “دانشگاه” و “فارغالتحصیل” تبدیل شده است. انگار این واژهها نمایانگر چیزی هستند که از تحصیل فارغ شدهایم، در حالی که “طلبه” بودن به معنای دنبال کردن علم و فهمیدن دنیا است.
وقتی میگوییم فارغالتحصیل، به نوعی این کلمه توهینآمیز است. به این معناست که دیگر به دنبال چیزی نیستیم و بیخیال شدهایم. این توهین بزرگی است که ما به یکدیگر میگوییم. جشن گرفتن و کلاهها را به صورت نمادین پرت کردن، به این معناست که دیگر به دنبال علم نبودهایم. بلکه باید کلاهها را بر سر خود نگه داریم و جشن بگیریم که دنبال علم بودیم.
وقتی ارزشهای ما نهادینه میشوند، درد و وضعیت فعلی ما به وجود میآید. فراموش کردن آن چیزهایی که قبلاً داشتیم، ما را به دانشجو بودن و انباشت علم نهادینهشده واداشته است، در حالی که باید در تلاش برای طلبگی و درک جهان باشیم. در این میان، کاغذهایی که بین هم میخریم و میفروشیم، به نوعی نشاندهنده این است که ما دیگر به دنبال طلب نیستیم.
در حوزههای انسانی، ما جز علوم دقیقه، مانند ریاضی و فیزیک، چیزی به نام قانون نداریم. در واقع، دو به علاوه دو اگر قرار است چهار شود، تنها در ریاضی صدق میکند. اما وقتی وارد حوزههای اجتماعی میشویم، دو به علاوه دو نتیجهاش معلوم نیست.
در این زمینه، شهود معنا پیدا میکند. شهود به این معناست که من تعداد زیادی مثال دیدهام و از آنها استنتاج میکنم. برای مثال، وقتی دو به علاوه دو را چهار میبینم، یا در مواردی دیگر که حاصل جمع متفاوت بوده، به نتیجه میرسم. این ویژگی در علوم انسانی وجود دارد و این را نمیتوان در فضای دانشجو بودن یاد گرفت. بلکه در فضای شاگردی است که این نگرش شهودی پرورش پیدا میکند.
به همین خاطر، در کلاسی دانشگاه نمیتوان به چه شکلی این را پرورش داد. وقتی که یک دانشجو از استاد سوالی میپرسد و استاد پاسخ متفاوتی میدهد، من نباید برگردم و بخندم که استاد نمیفهمد. بلکه باید بگویم چقدر جالب است که یک سوال یکسان میتواند پاسخهای متفاوتی داشته باشد و حالا من باید سعی کنم بفهمم در کدام شرایط چه جوابی مفید خواهد بود.
این همان چیزی است که ما گاهی در فضای ذهنیت شهودی گم میکنیم و به دنبالش نمیرویم، شاید به این دلیل که تشویق نشدهایم به آن فکر کنیم. ما اغلب به دنبال راهحلهای قطعی هستیم. آیا دیدهاید که بعضی وقتها پس از چند کلمه صحبت، برخی افراد سریع میگویند: “خب، راهکار چیه؟” آنها احساس میکنند که یک مسئله باید به شکل یک حلالمسائل حل شود، مانند زمانی که در دوران تحصیل برای دریافت مدرک دیپلم تقلب میکردند و میخواهند این رویکرد را تا پایان دکترا هم ادامه دهند. آنها میگویند: “شما یک مسئله را مطرح کن، و بعد بگو راه حل ۱، راه حل ۲، راه حل ۳.”
ذهن شهودی گاهی برای یک مسئله دهها جواب ایجاد میکند، حتی جوابهای متضاد و متفاوت. سپس به آرامی سعی میکند به یک تصویر ذهنی برسد. این فضا در دانشگاهها چگونه ایجاد میشود؟ معمولاً با مطالعات موردی. زیرا وقتی ما به یک مورد مراجعه میکنیم، یک قاعده را میشنویم و فکر میکنیم که مسئله دو دو تا چهار تاست. اما در واقع، این شکل از روایتگری و داستانگویی است: ما سابقه شرکتها، سابقه تصمیمهای مدیران را بررسی میکنیم و میبینیم که در شرایط مشابه چگونه تصمیمهای متفاوتی گرفتهاند یا چگونه در ترکیبی پیچیده از شرایط سازمانی تصمیمگیری کردهاند.
به همین دلیل است که در آموزش مدیریت و علوم انسانی، مطالعه موردی و داستانگویی جایگاه بزرگی پیدا میکند. کسانی که داستان را بیشتر میشناسند—هر کس در حوزه خودش—در مدیریت، داستان به صورت کیس استادی، در ادبیات به صورت داستانهای داستانی که میشناسیم، و در علوم اجتماعی به صورت وقایع مختلفی که در جوامع رخ میدهد، و در تاریخ به صورت مصادیق خاصی از رویدادها، بهتر میتوانند به شهودی دست یابند که فراتر از قاعده و قانون است.
طبیعتاً این افراد میتوانند دنیای اطراف را بهتر درک کنند، بهتر تحلیل کنند و در مواجهه با آن تصمیمهای بهتری بگیرند. اگر بتوانیم فضای شاگردی کردن و جمعآوری تجربههای متعدد را در ذهن، آموزش و زندگی خود نهادینه کنیم، احتمالاً نوع دیگری از تجربه زندگی را خواهیم داشت.
در ادامه، نگرانی خود را درباره کسانی که قبل از ورود به کارمندی میخواهند کارآفرینی کنند، بیان میکنم: دو دلیل وجود دارد که به نوعی به قضیه شاگردی نکردن برمیگردد و خود را به دو شکل در ظاهر نشان میدهد.
نخستین چیزی که مرا ناراحت و نگران میکند این است که جامعه کاری، سازمانها، اقتصاد و صنعت ما عملاً از نسل جدید، جوان و پرانرژی که میخواهد وارد این فضا شود، محروم میشود و در جستجوی نیروی کار توانمند فلج میشود. نمیتواند آن را پیدا کند و آن کسی که میآید، مدعی است، اما شاگردی کردن را بلد نیست و آمده است تا تحول ایجاد کند.
اگر میخواهیم بخش دولتیمان لاغر شود، به معنای اینکه از تصدیگری بیرون بیاید و به نظارت برود، با از بیرون حرف زدن نمیتوانیم این کار را انجام دهیم. باید آن را تجربه کنیم، باید با آن تعامل کنیم، باید نقاط ضعف و قوت آن را ببینیم، باید فساد آن را مشاهده کنیم. وقتی همه اینها را دیدیم—نه یک ماه، نه دو ماه، بلکه پنج سال یا حتی ده سال—آنگاه میتوانیم بگوییم: “من در این سیستم شاگردی کردهام؛ ایرادهای آن را دیدهام؛ کوزههای این سیستم را دیدهام که ترک میخورند و میدانم که ایدههایی برای بهبود کوزهها دارم.”
میدانم که بالقوه و روی کاغذ، و شاید در دنیای واقعی، کسانی وجود داشته باشند که بتوانند قبل از طی کردن مرحله کارمندی، کارآفرین شوند، اما من میگویم اینها را بیشتر به عنوان استثنا ببینیم تا قاعده. حرف من این است که در اینجا، مانند همه حوزههای علوم انسانی که قبلاً اشاره کردم، دو دو تا چهار تا وجود ندارد. ما درباره تجربههای مدیریتی انسانی صحبت میکنیم.
مسئله دومی که وجود دارد، این است که وقتی به یک سازمان یا شرکت وارد میشویم، در هر بخش خصوصی، دولتی یا هر جای دیگری، مطلقنگریهای دانشگاهی و قواعد سلبی و مکانیکی کتابهای درسی را در دنیای واقعی مشاهده میکنیم و میبینیم که چگونه این قواعد به آرامی نرم میشوند. از حالت سنگ و آهن به خمیر تبدیل میشوند و ما میفهمیم که کجا قانون است، کجا قاعده است و کجا استثنا. در این شرایط است که اشتباه نمیکنیم.
به هر کسی که تازه از دانشگاه فارغالتحصیل شده و میخواهد کار را شروع کند، بگویید: نظرت راجع به مشتریمداری چیست؟ نظرت راجع به احترام به مشتری چیست؟ او سریعاً از جملاتی که حفظ کرده و یاد گرفته استفاده میکند و میگوید: “مشتری مهم است؛ مشتری سرمایه است؛ همه این صحبتها…” اما اگر از یک فرد با ۱۰ سال تجربه بپرسید که آیا باید به همه مشتریان احترام گذاشت، بعید است که جواب مثبتی بشنوید. من در این سالها چنین پاسخی نشنیدهام.
یک بار جملهای از یک مدیر باتجربه شنیدم که بیان زیبایی از چیزی بود که بسیاری از ما شنیدهایم. او گفت: “احترام گذاشتن به همه مشتریان به یکسان مصداق برابری و بیعدالتی است. من با تفاوت برخورد میکنم و با مشتریان بهگونهای عدالت برقرار میکنم. من میدانم که مشتریانی هستند که واقعاً مشتری نیستند یا بهتر است که نباشند. اگر من با اینها به خوبی برخورد کنم، به خودم، به استراتژیام و به مشتریان واقعیام خیانت کردهام.” بعید است که شما چنین نظری را از یک مدیر باتجربه بشنوید که بگوید: “من به همه احترام میگذارم و میخواهم همه مشتریان راضی باشند!”
باید این واقعیت را بپذیریم که ممکن است گاهی اوقات ما باید کاری کنیم که برخی از مشتریانمان بروند. مشتریان واقعیمان را بهتر خدمت کنیم. هر کسی که به هر کسبوکاری پول میدهد، لزوماً مشتری آن کسبوکار نیست؛ او فقط به آن کسبوکار پول داده است. مشتری باید از جنس رابطه (relationship) باشد. اینکه فکر کنیم پولی که به صندوق ما ریخته میشود، مشتری است، اشتباه است. متاسفانه در آغاز کار اینگونه فکر میکنیم و تلاش برای راضیکردن همه مشتریان، نتیجهاش میشود ناراضیشدن همه مشتریان و شکست خوردن استارتاپ.
میتوانم مثال دیگری بزنم: شفافیت. اگر به امثال من که تازه از دانشگاه فارغالتحصیل شدهاند بگویید: “شفافیت در محیط کار چقدر مهم است؟” او از روی کتابهای رفتار سازمانی پاسخ میدهد که شفافیت بسیار مهم است و میتواند معیاری از عدالت ایجاد کند. اما بروید و از یک مدیر با ۱۰ سال تجربه بپرسید که آیا میتوان همه چیز را در یک سازمان شفاف نگه داشت؟ او میگوید: “غیرممکن است. نه عملی است و نه منطقی. آدم در فضای اجرایی یاد میگیرد که برخی چیزها باید شفاف باشند و برخی دیگر باید شفاف نباشند.”
راجع به کار تیمی نیز همینطور است. در محیط آکادمیک و دانشگاهی به ما میگویند کار تیمی، کار تیمی، کار تیمی. آیا واقعاً هر کاری که تیمی نباشد، نمیشود؟ واقعاً خیلی از کارها را نمیتوان به تیم سپرد. به قول هارول کورس: “زرافه قرار بود اسب باشد، اما به جای انتخاب درست یک نفر، به کمیته سپرده شد و زرافه درآمد.” بسیاری از مدیران میدانند که در کار تیمی، اسبهای زیادی به زرافه تبدیل شدهاند. اینها را در محیط کار یاد میگیریم. آدم میفهمد که آیا این فرد ارزشمند است یا اینکه در تیم اذیت میشود و یا اخلاق ندارد و باید او را در گوشهای قرار دهیم تا کارش را انجام دهد. همه جا قرار نیست که کارها تیمی انجام شوند.
این عدم قطعیتها و استثناهایی که زیر قواعد مینشینند، این تصمیمهای شهودی که ممکن است ضد قواعد مکتوب درسی آکادمیک باشند، همان چیزهایی هستند که از آدمی چهره موفق میسازند. یک مدیر موفق و آگاه میشود و بهدست آوردن تجربه در سازمانها، گردن کج کردن و گوش دادن به حرف افرادی که بالادست ما هستند، در هر جایی از جمله سازمانهای دولتی، بخش خصوصی، تیم کاری، دانشگاه و یا در کنار اساتید، این پختگی را به ما میدهد که از مطلقگرایی و ایدهآلیسم دانشجویی به پروگماتیسم، عملگرایی و واقعگرایی در مدیریت، اقتصاد و کسبوکار برسیم و بتوانیم مسیری موفق برای خود و دیگران ایجاد کنیم و دانستههایمان را به نسل بعد منتقل کنیم.
در پایان، با افزودن چند راهکار، به نکات زیر اشاره کردم:
“دلم میخواهد درباره چند میکرو اکشن کوچک صحبت کنم؛ چند کار کوچک که پس از پایان این فایل صوتی بتوانیم به سرعت انجام دهیم. البته باید بگویم که مصداقها و الگوهای رفتاری باید توسط هر فرد خود بهدست آید، زیرا لباسی که به تن هر کسی میخورد، متفاوت است. بنابراین ممکن است با این صحبتها احساس کنید که برخی از کارها انجامشدنی است یا اینکه برخی از آنها سخت هستند و شما کار بهتری میشناسید. این کاملاً طبیعی است.
اما به عنوان فهرستی از پیشنهادات، چند نکته را مطرح میکنم:
اولین نکته این است که شاگردی کردن نیاز به تعویق قضاوت دارد. قبلاً هم گفتم که “قضاوت نکنید” جملهای احمقانه و غیرعملی است. هزار بار توضیح دادهام که فقط مردگان قضاوت نمیکنند و انسان زنده هم باید قضاوت کند. اما تعویق قضاوت شدنی است. به عبارتی، باید از پیشداوری خودداری کنیم و داوری کنیم؛ داوری کردن هنری است که انسان باید بیاموزد.
اما چه کار باید بکنیم تا تعویق قضاوت اتفاق بیفتد؟ مهمترین کار در دنیای امروز این است که به دنبال قطعات بزرگتری از اطلاعات بگردیم. وقتی فقط یک پیام سهخطی میخوانیم، مثلاً در تلگرام یا واتساپ، و سپس با یک جمله دوخطی در اینستاگرام یا توییتر مواجه میشویم، باید برایش قضاوت کنیم. بنابراین عادت قضاوت سریع در ما شکل میگیرد. به همین دلیل باید به دنبال قطعات بزرگتر بگردیم.
فیلمها بسیار عالی هستند، زیرا به ما این فرصت را میدهند که دو تا سه ساعت قضاوت نکنیم. حتی ممکن است در پایان فیلم، قضاوتمان درباره شخصیتها اشتباه باشد و از این طریق آموزش میبینیم که قضاوت نکنیم. فیلمبینهای حرفهای به خوبی با تعویق قضاوت آشنا هستند و میدانند که وقتی فیلم تمام میشود، میتوانند بهتر درک کنند که چه اتفاقی افتاده است.
سریالها نیز از فیلمها بهترند زیرا در زمان طولانیتری ما را در حالت تعلیق نگه میدارند. فرقی ندارد که شما چه سریالی میبینید، مهم این است که دیدن سریال به ما عادت میدهد که صبر کنیم، سکوت کنیم و آرام آرام بفهمیم چه خبر است.
کتابها نیز همین ویژگی را دارند. وقتی من کتابی را شروع میکنم، صد صفحه، دویست صفحه یا حتی پانصد صفحه است. اینها جملات توییتی یا عکس نیستند. در فضایی مثل اینستاگرام، وقتی کسی عکسی منتشر میکند و از ما میخواهد نظر بدهیم، ما به سرعت یاد میگیریم که قضاوت کنیم و نظر بدهیم. اما کتاب خواندن به ما یاد میدهد که صبر کنیم و قضاوت نکنیم. وقتی به پایان کتاب میرسیم، ممکن است نویسنده دیگر نباشد تا نظر بدهیم و این فرصت ارزشمندی است.
کامنتم را کجا نشان میدهیم؟ در زندگیام، با تصمیمها و رفتارهایم. در لحظه مرگ، کامنتهای ما بر روی تکتک متفکرانی که دیدهایم، معلمانمان، جملاتی که خواندهایم و تصاویری که در ذهن داریم، آشکار میشود.
بحث من بر سر اطلاعات حجیم است که فرصت قضاوت سریع را از ما میگیرد. هرچه بیشتر، بهتر. هر کسی به سبک خودش میتواند این کار را انجام دهد. همچنین باید یاد بگیریم که شاگردی کردن را فقط در قبال انسانها نبینیم؛ بلکه میتوانیم از حرفها، کتابها، فیلمها و هنرها نیز بهرهمند شویم. هر نقطهای از جهان میتواند برای ما فرصتی باشد.
کسانی که تجربه کوهنوردی حرفهای دارند، بهتر این مطلب را درک میکنند. همیشه اولین چیزی که از آنها میشنوید این است که انسان یاد میگیرد. کوه به شما میآموزد که چطور باید رفتار کنید. شاگردی کوه و یادگیری از آن درسهایی به ما میدهد که ممکن است با این مغز و بدن نتوانیم یاد بگیریم.”
و من این را تقریباً پای هر حرفی که درباره کوهنوردی میزنم، دیدهام. وقتی به کوه میروند، نمیگویند برای هوا خوردن یا دریافت اکسیژن تازه برویم؛ بلکه میگویند میخواهیم زندگی کردن را یاد بگیریم. ممکن است یک گربه کنار خیابان هم بتواند به ما درس بدهد، اما به شرطی که همه اصول را حفظ کنیم: قضاوت نکردن، وقت گذاشتن و بارها و بارها نگاه کردن.
وقتی ۵۰ بار رفتار آن گربه را مشاهده میکنم، ممکن است چیزی از آن بیاموزم. و البته یک باور کلیدی در مواجهه با هر چیزی وجود دارد. اگر یک سنگ، یک رودخانه، یک آدم، یک حیوان یا یک گل را ببینم، باید این سوال کلیدی را از خود بپرسم: “این موجود چه چیزی میداند که من نمیدانم؟” چه چیزی برای آموختن به من دارد که اکنون نمیدانم؟ و یادم باشد که ممکن است آن لحظه نتواند به من پاسخ دهد. شاید باید بارها و بارها آن را ببینم تا ناگهان متوجه شوم که چقدر جالب است و چه تداعیای برای من دارد.
ما ممکن است بارها و بارها به یک وسیله، یک فروشگاه یا حتی به یک منظره نگاه کنیم و یک روز ناگهان درس آن را بگیریم. چقدر جالب است! و این ایده چقدر میتواند مفید باشد و چه درس مهمی برای من دارد.
مشارکت منفعل موضوع مهمی است در برابر مشارکت فعال. ما معمولاً با مشارکت فعال آشنا هستیم و خیلی هم تبلیغ میشود که حرف بزنیم و نظرات خود را ابراز کنیم. اما مشارکت منفعل یعنی اینکه من تابع یک فرایند باشم و در آن مشارکت کنم.
در موقعیتهای شاگردی، استاد میگوید: “برو بالای کوه، چیزی آنجا هست.” وقتی به بالای کوه میرسم و برمیگردم، استاد ممکن است بگوید: “به همین سادگی بهت گفتم برو بالای کوه، هیچی نبود.” یا مثلاً در یک سمینار، استاد میگوید: “ببخشید، میشود بگویی منظورت چیست؟” در این حالت، مشارکت فعال در حال انجام است.
شاگردی کردن به معنای مشارکت منفعل است؛ یعنی من تسلیم تو هستم. من دانشجوی تو هستم و این به معنای طلبیدن است. من به اینجا آمدهام چون به تو باور دارم و اعتقاد دارم میتوانی به من شکل بدهی. هر کاری که بگویی انجام میدهم، حتی اگر دلیلش را نفهمم. بعداً میتوانم منتقد باشم و نقد کنم، اما در حال حاضر تسلیم هستم.
متأسفانه در فضای آموزشی، به ویژه در دانشگاهها، مشارکت منفعل در حال کمرنگ شدن است. اساتید گاهی اوقات از من میشنوند که برای قانع کردن دانشجویان به مشارکت در کلاس، باید وقت زیادی صرف کنند. آنها میگویند: “یک ربع باید بچهها را قانع کنیم که وارد این مشارکت شوند.” و این حلقه معیوب روز به روز معیوبتر میشود.
در پایان، نکته دیگری که در مدل ذهنی شاگردی کردن به آن اشاره میشود این است که باید رفتار خمیری را یاد بگیریم؛ یعنی در برابر محیط نرمتر باشیم. برخی از ما وقتی به جایی میرسیم، میخواهیم همه چیز را عوض کنیم: کشور، نظام و حتی ارزشها و باورها. اما این نگرش درست نیست. به یاد داشته باشیم که جهان نباید با ارزشها و باورهای ما تطبیق یابد.
خمیری بودن بسیار مهم است. متأسفانه برخی از آموزشهای رایج و مدلهای ذهنی که تعویض میشوند، این فضا را برای ما تنگتر و سختتر میکنند. دلم میخواهد این عادت جا بیفتد که ما قرار نیست جهان را با خود تطبیق بدهیم. اگر ترجیحات و راحتیهایی داریم، این نکته را فراموش نکنیم که نیاز محیط، سازمان و جهان نیز مهم است. ممکن است ترجیح من این باشد که امروز در نقطه دیگری از جهان باشم، اما سوال این است: “کجا بودن برای جهان بهتر است؟” این یک سوال مهم است.
انتظارات اشتباهی وجود دارد که میخواهیم جامعه و اقتصاد ما را اصلاح کنند، در حالی که یادمان میرود قرار نیست بر محیط حاکم باشیم. جهان قرار نیست در خدمت ما باشد؛ در نهایت، ما باید به جهان خدمت کنیم. ارزیابی در لحظه مرگ هیچگاه به این شکل نبوده که چقدر جهان را به خدمت خود درآوردهایم. بلکه این است که چقدر به جهان خدمت کردهایم و چگونه میتوانیم مسیر آینده را بهتر کنیم.
نکته آخر اینکه همیشه باید بدانیم در کجا در فرآیند شاگردی کردن ضعیفیم. اگر بتوانیم فهرستی از ضعفهایمان ارائه دهیم، به این روند کمک خواهیم کرد. مثلاً، یکی میگوید اگر باورهای مذهبیاش با من جور نباشد، نمیتواند حرفهای ریاضیام را گوش کند. یکی دیگر میگوید که احساس میکند به دلیل شتابزدگیاش، سر کارش گذاشته شده است. فرد دیگری ممکن است برای درک مطلب نیاز به مثالهای زیادی داشته باشد، در حالی که شخصی دیگر برعکس آن را میخواهد.
شناخت این ضعفها بسیار ارزشمند است. شاید در کوتاهمدت حل نشوند، اما اثر خود را خواهند گذاشت. آخرین پیشنهادی که دارم این است که به هر روشی میتوانیم به خود بگوییم که ما در حال شاگردی هستیم. باز هم تأکید میکنم که آدمها با هم فرق دارند.
جنس شاگردی کردن از مطالعه کردن متفاوت است و بهتر است از جنس فیزیکی باشد. نگران نباشید؛ حتی اگر کتاب بد خواندهاید، سعی کنید خودتان هم بنویسید، اما اسم خود را بهعنوان نویسنده نگذارید. تلاش کنید حاصل تجربیات ۳۰ سالهتان را در ۱۰۰ صفحه جمع کنید و قدر این افراد را بدانید. باید به یک شهود برسید و تلاش کنید آنها را در زندگیتان به کار بگیرید و به دیگران نیز یاد بدهید. فرصتهایتان را قدر بدانید و شکرگزار آنها باشید.